باحوادث مصادف بودم امابه آنها دیرمیرسیدمبه تولدومرگبه گریه و خندهبه التماسازروز اول یک گام عقب ماندگی داشتم که ذهنی بودچیزی شبیه فروپاشی خانه های منظم
تقویم مثلا فردا بایدباتولدمن مصادف باشد یاچیزی شبیه آن که من باسرعت نور تاریخ وفاتم را به فردا میرساندم مبادا دراین میانکسی به کسی تولدی را تبریک بگوید یاکسی به کسی مرگی راتسلیت بگوید هم خودم حاضربودم هم خانه مربعی تولدملابلای خانه های منظم تقویم حاضربود هم جنازه ام حاضربود هم خانه مربعی وفاتملابلای خانه های منظم تقویم حاضربود اماخودم یک گوشه نشسته بودم یک گام عقب تر ازتمام این رویدادها که مربوط به خودم بود یک گوشه نشسته بودم باسیگاری روشن دردستم درحالیکه لبهایم یک گام ازکشیدن سیگاری که خودم روشن کرده بودم عقب تر بود این سرگذشت تمام رویدادهایی بود که قراربودجزئیات زندگی من رابسازند وبعدمرگ میبایستبرای نحوه اجرای آنها جوابی داشته باشم دقیقا ازتولدتامرگ ویکسری خانه های کوچکتر تقویم که همگی مربع بودند اما قبل رخدادن آنها من آنچنان تمام شده بودم که دیگر تجربه ای شکل نمیگرفت یاآنقدر به سختی تجربه میکردم که دیگر چیزی به اسم خاطره حافظه ام راپرنمیکرد ومن همیشه یک گام از چیزهایی که دیگران من راباآنهابه یاد می آوردند عقب تر بودم شمارانمی دانم من ترکیبی از
سفیدی و هیچ بودم وتقویمی که درست اززیرپایم می گذشت درحالیکه درهیچ یک ازخانه هایش توقف نکردم حتی برای پرسیدن ساعت، فصل یاچیزی شبیه اینها.... نوشته شده در سه شنبه سوم بهمن ۱۴۰۲ساعت 20:20 توسط رضا پیر حیاتی| به نام کوچک فرزندانم...
ادامه مطلبما را در سایت به نام کوچک فرزندانم دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : reza-pirhayati بازدید : 15 تاريخ : يکشنبه 8 بهمن 1402 ساعت: 14:17